امیر گلمامیر گلم، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 23 روز سن داره
محیای نازممحیای نازم، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره

يكي بود يكي نبود

مریضی آبجی محیا

این محیای قصه ما باز سرما خورده باز که میگم آخه هنوز یک  یک ماهی نشده بود که خوب شده بود ولی سر همین دندون در آوردنش  دوباره سرما خورده یکی نیست که بگه عزیزم چه عجله ای داری که میخوای همه دندوناتو با هم در بیاری  بزار یواش یواش هم خودت استراحت بکنی هم این خانواده رو از نگزانی در بیاری( حالا انگار دست خود بچمه) همچین سرفه میکنه که جیگر آدم کباب میشه دلم  میخواد صد تا مریضی رو خودم ببینم ولی یک کدومش رو بچه هام نبینن آخه وقتی چشماش پر از آب میشه  وقتی دماغ کوچولوش از بس پاک کردم قرمز میشه نگات میکنم اشکم در میاد االهی مادر فدات بشه از خدا میخوام هیچ وقت نبینم مریض باشی هیچ وقت نبینم تو خواب از شدت سرفه نتونی بخوابی هی...
21 دی 1392

تولد اميررضاي عزيزم

  هر انسان لبخندی از خداست و تو زیبا ترین لبخند خدایی   بهانه زندگیم تولدت مبارک . . اينو نوشتم تا بتونم سر يك فرصت اساسي برات بنويسم از تولدت پس اينوداشته باش فعلا ...
21 دی 1392

اشعار گل پسر

 واما يكبار از سركار كه آمدم ديدم بي بي مهربون كه خدا برامون حفظش كنه (قابل توجه بي بي همون بانوي متشخصي هست كه صبح ها بچه هاي بي زوال ما رو نگه ميدارن) بهت يك شعر زيبا ياد دادن من هم رگ غيرت بالا زده و با توجه به هوش شما شروع كردم به ياد دادن شما آنهم اشعاري كه هيچ مادري مگر مادرهاي اينترنت گرد و وب گرد نشنيده بود و الانه مثل بلبل آنها رو تحويل من ميدي و اگر تو جمع هم بخواني متوجه چهرهاي قربون صدقه رفته ات ميشوي(ماشاا...)  اینم دو تا از شعرهای که یاد گرفتی البته من و بابا حسین هم یاد داریم  توی حیاط خونه      یک کبوتر نشسته      دارم اونو میبینم    انگار بالش شکسته     &nb...
14 دی 1392

يلداي امسال هم گذشت

پاییز ثانیه ثانیه می گذرد، یادت نرود این جا کسی هست که به اندازه تمام برگ های رقصان پاییز برایت آرزوهای خوب دارد. عمرت یلدایی، دلت دریایی، روزگارت بهاری سلام نفسای مامان .یلدای امسال هم گذشت امسال ما دو بار یلدا رو برگزار کردیم یکبار شب شنبه در خونه بابابزرگ حسینی یکبار هم دیشب در خونه مامان بزرگ من . دیشب بابا سرکار بود وقتی به خونه رسید ساعت هفت شده بود شب خیلی سرد هم بود شبی سرد بدون بارون و برف .خودمونو جمع جور کردیم و رفتیم خونه مامان بزرگ من مامان و بابای من و خاله زهرا و دایی مهدی و خاله من هم آمده بودن هر چند شما بچه ها چند صحنه محبت آمیز اشک آور داشتین ولی در کل بخیر گذشت با فالی از حافظ این همون صحنه محبت آمیز ...
6 دی 1392

آموزش رانندگی توسط یک داداشی مهربون

سلام پسرگلم و دختر نازم.یک یک ماهی هست که محیا خودشو از مبل و جلو مبلی و هر چیز ارتفاع دار بلند میکنه و ایستاده خودشو نگه میداره و این باعث میشود که (چه فعل کاملی با چه ادبیات قوی )فضلوی هاش بیشتر و هدف دارتر بشه و ماهم همچنان چهار چشمی بدنبال این وروجک لپ کلام که خانمی این سری به سراغ ماشین داداش بزرگتر رفتن و خواستن که فتحش کنن ولی امیر رضا عاشقانه آمد عاشقانه که میگم بعدان دلیل میارم با شواهد .داشتم میگفتم عاشقانه آمد و به ابجیش تعلیمی میداد که آبجی جون چیکار کن چیکار نکن حالا محیا که فکر میکرد داداشش نمیخواد اون سوار بشه سرش داد میزد و میگفت ادددددددددددددددد به همین شدت و حال به روایت تصویر خب آبجی اول بیا با خودم بشین تا بهت یاد...
6 دی 1392
1